یادداشت های شب زده
#5
چه تلاش بیهوده ای است بازشناختن یک نفر از خاطره هایی که برایت باقی گذاشته است.
من لعنتی چرا نتوانستم وقتی کنارت هستم اینگونه بشناسمت که حالا می شناسم؟
هیچ کس حتی باور نخواهد کرد که من خودم چمدان هایت را برایت بستم، هیچ کس باور نمیکند که من خودم یادگاری هایی که برایت خریدم را مرتب و مطمئن کنار هم در یک کارتن بسته بندی کردم. حق هم دارند!
هیچ وقت نمیدانستم انقدر میتوانم قوی و محکم باشم... اصلاح میکنم؛ هیچ وقت فکر نمیکردم بتوانم ظاهری انقد قوی و محکم از خودم نشان بدهم. آنقدر که همه بگویند موقتی است و باورشان نشود که تو رفته ای که بروی... باورشان نشود که خودم راهیت کردم... که خودم با دستهای خودم چمدان هایت را بستم.
چقدر خوب بود که وقت بستن چمدانهایت تنها بودم... موهایم را دانه دانه از شال گردنت جدا کردم. لباسهایت را دانه دانه بوییدم و از عطر هرکدام فهمیدم کدام روز هفته آن لباس را پوشیده بودی...یکبار چمدانت را چیدم اما دلم با یکبار بستن راضی نمیشد... پس از نو، دوباره چمدانت را بستم.
بعد از رفتنت، برای رفتنت اشک نریختم... برای پشیمانی های خودم اشک ریختم... و هربار که عاطی پویا را سرزنش کرد و تنها گذاشت، دلم گرفت و صدایم لرزید... اما -محکم تر از چیزی که فکرش را کنی- با خنده بهش فهماندم که پشیمان میشود روزی اگر چمدانهای پویا را ببندد...
#7
من که قرار نبود دلم را بدهم دست تو! بود؟
نبود.یادم هست که نبود.
اما آن شب سرد زمستانی ... آه، آن شبِ سردِ زمستانی!
سعیدیه بودیم،سعیدیه بالا. سردم بود و شال گردنت را به من دادی و من آن موقع حتی نمیدانستم که شالت را فقط به خاطر اینکه مبادا من سردم بشود با خودت اینور و آنور میبردی...
میخواستیم از خیابان رد شویم و خیابان هم کم شلوغ نبود. تو که یه سرو گردن از من بلندتر بودی سرت را به جهت مخالف نگاه من چرخاندی و منتظر ماشینها را نگاه کردی و برق چشمانت... چشمان سیاهت...
آه...عزیزِجان!
عزیزِجان!
و بعد به زمین چشم دوختم! راستش را بگویم ترسو بودم. نمیتوانستم به چشمانت نگاه کنم. چشم؟ چشم نبودند که! سیاهچاله هایی بودند که نگاهم را به ستارگانی در افق تبدیل میکردند!
من که روزی صدها و هزاران مرتبه به چشمانت نگاه کرده بودم، من که هرروز تلاش میکردم با شیطنت کردن خجالت را به چشمانت بکشانم و لبخند بزنم، من که بارها از چشمانت عکس های نمای نزدیک گرفته بودم و هربار نترسیده بودم. نلرزیده بودم،.نلغزیده بودم. به افق کشیده نشده بودم. رنگ نباخته بودم. برق چشمانت را اینبار با چه افسونی اذین بسته بودی؟
نمیدیدمت... نمی شنیدمت. من در تو غرق بودم...
نمیدانم کی رسیدیم. نمیدانم کی زنگ خوابگاه را زدم.
پرده های بزرگ و کثیف و بدرنگ خوابگاه، بعضا به کار میآیند! مثلا مناسبند که پشتشان خودت را پنهان کنی و نفس بگیری تا حالت میزان شود...
آخ... شالت هم که جاماند!
از نفس افتادم
آخ! ته کشیدهام!
حالم بد است و هیچ چیز نمییابم که اندک تخفیفی باشد بر دردهای بیشمارم
آینه را نگاه میکنم! لبخند میزنم... لبخند میزنم و لبخند میزنم و لبخند میزم... آنقدر که گونههایم درد میگیرند... اما چشم تنها بخش از وجود آدمی است که همیشه صادق است... چشمانم همانطور باقی میمانند؛لبخند نمیزنند.
سکوت میکنم... سکوت میکنم و سکوت میکنم و سکوت میکنم! به خودم که میآیم میبینم صدای نفسهای بریده بریدهام به ناله بیشتر شبیهاند تا کم آوردن نفس در سربالایی. سکوت میکنم.
سندانها رها میشوند! یکی بعد از دیگری... له میشوم... متلاشی میشوم، میخواهم فریاد بکشم از درد... که راننده تاکسی -به موقع- با برگرداندن باقی کرایه نجاتم میدهد. آرام باش دختر، اینجا فقط یک تاکسی است و تو یک مسافر سادهای.
مسافر سادهای که نمیداند مسیرش کجاست... نمیداند کی پا در این تاکسی گذاشته و مقصد کجاست؟ فقط آرام مینشیند و مینشیند و مینشیند...
تمام شدهام عزیز دل! نمیبینی؟
تمام شدهام دلّکم.
هرچه رنگ بر در و دیوار وجودم بود خرج تو کردم... برایت رنگین کمانی ساختم و تو را مسافرش کردم و هیچ یادم نبود اگر تو نباشی، اگر خودم نباشم، هیچ کسی نیست که مرا مسافر رنگین کمانش کند...
از تو گله دارم. شاید زیاد.
اما تو که مقصر نبودی...
من خودم را نمیشناختم!
آخ عزیز جان!
از نفس افتادم...
#6
روزی از خودم انتقام خواهمگرفت، میدانم.
انتقام تمام روزهایی را که از خودم گرفتم، تمام لذتهایی که بر خودم حرام کردم و تمام لحظاتی که با شور و هیجان نگذشتند.
روزی خودم را متهم خواهمساخت به پیر کردن خویش.
از خودم خواهم پرسید که تا 25 سالگی چه کردی که هیچ حس زندهبودن نداشتی؟
خودم را محکوم میکنم و جرمم را بیتوجه بودن به خود اعلام خواهمکرد و بخششی روا نخواهمداشت.
از خودم خواهمپرسید که چرا انقدر بیدلیل با خودت جنگیدهای؟
خواهمپرسید که چرا بخشش را بر خود روا ندانستی و عذاب وجدان و پشمانیهایت را به وزنههایی بدل کردی و به پای خویش آویختی و این همه راه، این همه روز، آنها را با خود حمل کردی؟
Goodbye My Lover
بعدا نوشت: به دلم نمینشیند این متن! دلم را میزند!
این آفتاب لعنتی عجب تند شده است... کی نمیه ی گرم بهار شروع شد؟
عزیز من! یادت هست وقتی که پرسیدی چرا انقدر در عذابی سوالم را برایت گفتم و تو بیشتر پرسیدی، و من بیشتر گفتم...
یادت هست قدم زدی کنارم و آزادم کردی از گزند عشقی خام و نافرجام؟
که وقتی میخواهم چمدانم را ببندم، ژاکت طوسی را که به من دادی ببویم و ببوسم و آرام و بدون ذره ای غم تا کنم در چمدانم را ببندم...
پ.ن: Goodbye My Lover, James Blunt
#4
میگوید آهنگ های مورد علاقه ات را بگو
میگوید آخ این آهنگ روزهای خاص من است...
و من یاد آهنگ های روز های خاصمان میفتم!
هیچ کس نمیتواند بفهمد چطور شیشه ها را میکشیدیم بالا و همصدا با ری چارلز فریاد میکشیدیم و مست می شدیم...
هیچ کس درک نمیکند چطور 12 آهنگ کانتری را 5 ساعت پشت سر هم گوش کردیم و حالمان خوب و خوبتر شد!
کسی نمیفهمد "شیک شیک شیک" و " اوه میکی یور سو فاین..." کنار هم گوش کردن ها خندیدن ها چه لذتی دارد!
و بدتر از همه اینکه... هیچ کس حتی نمیتواند بفهمد هیچ کدام از این اهنگ ها اهنگ مورد علاقه ی من یا تو نبود، نیست... فقط...
پ.ن:
stone cold , Demi lovato
فصل تفکرات
خوشحالم ک فصل امتحانات شروع شده... فصلیه که ذهنم فعال میشه و به چیزای بیشتری فکر میکنم...
شاید بخاطر اینه که بالاخره یه هدفی(هرچند سطحی و موقت) پیدا میکنم.
حس نوشتن ندارم و کلی حرف برای نوشتن... کلی اتفاق برای تعریف کردن...
فک کنم این حالت نتیجه ی اینه که هیچ وقت نتونستم درس هر روز رو تو همون روز بخونم!
#3
امروز از سر اجبار خیابان هنرستان را قدم زدم... از ابتدا تا انتها، و بعد میرزاده ی عشقی را. البته فقط شروعش اجباری بود!دیروز فراموش کردم جزوه ی مهدیه را پس بدهم و امروز مجبور شدم به خاتون بازگردم و جزوه اش را ببرم. و این جزوه ی جا مانده باعث شد هم زهره ی چشم دگمه ایم را ببینم و هم دوباره به خیابان هنرستان پا بگذارم، بدون تو!
دومین باری بود که بعد از زفتنت پا در این خیابان میگذاشتم. چقدر این خیابان پر از خاطره است! اما یادم هست وقتی که بودی این خیابان کوچکترین اهمیتی برای هیچکداممان نداشت.
عزیزم بگذار بگویم همه چیز سر جایش است، هیچ چیز عوض نشده...تکان نخورده. کوچه ی پشت خاتون و باغچه هایش هنوز سر جایشان هستند و عطر تند گلهای وحشیشان هنوز مرا به عطسه می اندازد... پله ی سنگی سیاهی که تو هر روز روی آن منتظرم می نشستی تا بیایم هم هنوز همانجاست و البته همانقدر کثیف! رودخانه ای که از پشت پنجره ات میگذشت هم هنوز همان بوی افتضاح را میدهد. راستی! پنجره ی اتاقت امروز پرده نداشت، فک کنم خانه خالی است و برای اجاره اش گذاشته اند! فامیلی مال بسته بود اما، ولی من هنوز میتوانستم صدای خنده هایمان را از پشت درها و کرکره ها بشنوم وقتی که فروشنده مودبانه گفت که خانم و آقا میتوانند از طبقه ی بالا هم بازدید کنند و لپ هایش گل انداخت و به سرعت از ما دور شد و با خنده هایمان تنهامان گذاشت. کوچه ی پشت دیباج و پیچک هایش هم هنوز همانجا هستند... دیباج هم همانجاست! یادت هست ساعت 11 شب به پنجره ی عاطی سنگ میزدیم و میخندیدیم؟
گلهای یاس و بیراهه ها و اطلسی ها ی خیابان همه سرجایشان بودند. نمیدانی خیابان چه عطر یاسی داشت!
مغازه ی مجهول الهویه هم همانجا بود و دوبار گلفروشی شده بود! اولین کاکتوست را از همینجا برایت خریدم... فکر میکنم در این سه سال حداقل 3بار شیشه هایش راشسته باشد اما هنوز پر بود از جاد دست های منو تو و پرستو که نیمه شب بازیمان گرفته بود و بخار روی شیشه را نقاشی میکردیم! هنوز جای انگشتانت را میدیدم...
پیچ زندان هم همانجا بود... زمین خالی هتل ولی پر شده بود از شقایق...یادت هست یک روز تمام سعی کردی تلفظ کلمه ی شقایق در زبان محلیتان را به من یاد بدهی؟
عزیز من! عزیز من!
همه چیز همانطور است که پیشتر بود... فقط... فقط...
بگذریم...
پ.ن:سرت را قدری بیاور جلوتر تا باز هم آهستهتر بگویم:
بهترین دوستِ انسان،
انسان است نه کتاب!!!
کتابها ، تا آن حد که رسمِ دوستی و انسانیت بیاموزند، معتبرند،
نه تا آن حد که مثل دریایی مُرده از کلمات ِ مُرده،
تو را در خود
غرق کنند و فرو ببرند.
تو در کوچهها
انسان خواهی شد
نه در لا به لای کتابها...
از کتاب "یک عاشقانه آرام "
اثر "نادر ابراهیمی"
#2
از تو ننوشتن چقدر سخت است!
اما همین اول بگویم ها، وبلاگم را جمع نکرده ام بیاورم اینجا پهن کنم که باز هم از تو بنویسم! حواست باشد ها!
چقدر وقتی عکس 22 هفته پیشت را میبینم دلم میگیرد! میدانی چرا؟ چون زیر چشمانت گود رفته در این عکس و چقدر مهربانی که برای دوربین دوستت لبخند زده ای که آن لحظه را تنها ثبت نکند. آخر فقط من میدانم که تو وقتی زیر چشمانت گود می رود یعنی چقدر ناراحتی! چقدر بیخاب بوده ای و چقدر ناخن شست راستت را جویده ای و کمدی های مبتذل نگاه کرده ای (که یادت برود غم هایت)و به دیوار مشت کوبیده ای و سه فنجان قهوه ی فرانسه را پشت سر هم سرکشیده ای ... تنها بوده ای.
تنها بودن در یک عکس دونفره چقدر سخت است!
لبخندت هم کج است آخر!
تا به حال کسی به تو گفته است وقتی که ناراحتی چقدر شکل چشمانت عوض می شود؟
بگذریم... شال گردنت چطور است؟ مراقبش که هستی؟